آخرین پست خاطرات 4 سالگی
امیرعلی عزیزم روزها و شبها از پی هم گذشتن و گذشتن و پسر نازنین من رو 4 ساله تمام کردن واقعا نمیدونم این چهار سال چطور گذشتن عزیزترینم تو این سالها هر روز بزرگ و بزرگتر شدی و هر لحظه توانمدتر یاد گرفتی چطور بشینی چطور قدم برداری راه بری، بدویی،، بپری حرف بزنی ،ببینی ،حس کنی و دنیا رو تجربه کنی تو این سالها همیشه و همیشه مامان به دنبال یادگرفتن بود یاد گرفتن اینکه چطور با این هدیه الهی رفتار کنه چطور حرف بزنه چطور نگاه کنه چطور حس کنه انگار مامان هم تازه متولد شده بود همه چیز بعد از به دنیا آمدن تو عوض شده بود من باید جور دیگری میبودم نه مثل قبل چرا که وظیفه خطیری به گردنم گذاشته شده بود حس اینکه مسئول تربیت یک انسان هستم و قر...